عنوان عکس اسلایدر عنوان عکس اسلایدر عنوان عکس اسلایدر
نویسنده:
تاریخ: جمعه 14 آذر 1393
بازدید: 586
داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه

                                                  داستان کوتاه انگلیسی با ترجمه

When I gave my name to the woman at the desk and told her why I had come, she seemed a bit   

When I gave my name to the woman at the desk and told her why I had come, she seemed a bit surprised. "Oh, uh… well, just take a seat. Mr. Lambert will be here soon," she said. Three young women all about my age were sitting there. They gave me a strange look, as if I shouldn't be there at all. I sat down near the door and had another look at the advertisement. I had come across it in the local paper

I had written a short letter about myself and had got back a brief note, asking me to come for a talk

What had surprised me was the fact that they had not sent me a proper application form to fill out they neither had nor even asked me for a photograph. And so, as I sat there, waiting for M Lambert, I couldn't help wondering if they realized I was a man. I had signed the letter 'Chris Neale Did they think Chris was short for 'Christine' and not 'Christopher'? I had done general office duties before. I knew something about computers, and spoke Spanish easily. But perhaps this was one of those jobs open only to women

After a while a man in his early thirties came in. He didn't seem to notice me and introduced himself as jack lambert

"I'd like to tell you a bit about the company first, and then I'll talk to each of you separately. But where's the other girl… uh, what's her name

"Chris Neale?" I asked uncertainly

"Yes." When he saw me, he let out a surprised 'oh

"That isn't you, is it?" I began to feel very ashamed

 

وقتی نامم را به خانمی که پشت میز نشسته بود، گفتم و دلیل امدنم را برایش توضیح دادم، اندکی متعجب به نظر می رسید. او گفت:«بسیار خوب، لطفا بنشینید. اقای لمبرت به زودی خواهد امد.» سه خانوم جوان که همگی تقریبا هم سن و سال من بودند، نیز منتظر نشسته بودند. ان ها نگاه عجیبی به من می کردند گویی که من اصلا نمی بایست انجا می بودم. نزدیک درب نشستم و بار دیگر به اگهی نگاه کردم. من در روزنامه ی محلی به ان اگهی برخورده بودم.

من نامه ای کوتاه درباره خودم نوشته بودم و در پاسخ یادداشتی مختصر دریافت کردم که در ان از من برای گفتگو دعوت به عمل امده بود.

انچه که مرا به تعجب واداشته بود، این واقعیت بود که انان برای من یک تقاضانامه ی درست و حسابی نفرستاده بودند تا ان را تکمیل کنم. حتی از من عکس هم نخواسته بودند. بنابراین در حالی که به انتظار اقای لمبرت نشسته بودم، ناگزیر از خود می پرسیدم که ایا انها میدانستند من مذکر هستم. من نامه ذا با اسم «کریس نیل» امضا کرده بودم. ایا انها گمان می کردند «کریس» مخفف «کریستین» است نه «کریستوفر»؟ من قبلا کارهای اداری معمولی انجام داده بودم. از کامپیوتر سر در می اوردم به اسانی اسپانیایی صحبت می کردم. اما شاید این یکی از ان کارهایی بود که تنها به خانوم ها اختصاص داشت.

بعد از مدتی یک اقای سی و دو ساله داخل شد. از قرار معلوم متوجه من نشد و خودش را جک لمبرت معرفی کرد.

او گفت: «مایلم ابتدا کمی درباره این شرکت برایتان صحبت کنم و سپس با هر یک از شما به طور جداگانه گفتگو خواهم نمود. اما ان یکی خانم کجاست؟........راستی، اسمش چه بود؟» من با تردید پرسیدم: «کریس نیل را می گویید؟»

او گفت:«بله» اما وقتی چشمش به من افتاد، از تعجب اهی کشید و گفت:«شما که کریس نیستید. هستید؟» ان گاه من حسابی خجالت کشیدم.

 

ترجمه : artatranslate.ir

مطالب مرتبط

بخش نظرات این مطلب

این نظر توسط در تاریخ 1393/09/14 و 12:51 دقیقه ارسال شده است

Hichi dastanesh kheiili sade bor goftam sakht tar bezare ba nevisandeye jadide bodam

Dastanaro ba STAGH eshon moghayese mikonan
Vase kelasesh nagoftam be khoda hame on joori miganشکلک
پاسخ : این نویسنده جدید کارش خیلی درسته
مطمئنا کم کم داستان های سخت تر هم میزاره
ممنون بابت نظرت شکلک

این نظر توسط fati در تاریخ 1393/09/14 و 12:08 دقیقه ارسال شده است

fati

Stage storry ton kheiili pain nist??

Mer30 ghashang bod
پاسخ : چی ؟ متوجه نشدم ؟ بیشتر توضیح بده شکلک


کد امنیتی رفرش